هیست

هیس~ایست

هیست

هیس~ایست

هیست

باید سکوت کرد و صدای تو را شنید

لطفا آزادانه نظر بدهید.

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
برداشت اول
پیاده رو خلوت است
خیابان خلوت تر
هیچ کس پیدا نمی شود این طور بی خیال روز اول سال را پرسه بزند. آن روز سنگفرش ها تنها وزن مرا تحمل می کردند. حتی اگر زیر آواز می زدم هیچ پنجره مشتاق باز شدن نبود. حتی اگر دنبال دزد می گذاشتم و "دزد  ، دزد " می گفتم ، هیچ موتورسواری نمی شنید. فرض کن روز اول سال، باران تندی هم بیاید ، شهر در اوج زیبایی است و در اوج تنهایی. معمولا هرکه زیباتر است ، تنهاتر می شود. نه اینکه دورش شلوغ نباشد. اما همه اینها تا بادی می آید فرار می کنند. آخرش من می مانم و این گذرهای بی کس. می توانم با خیال راحت پشت ویترین تمام مغازه ها بایستم . جای همه بچه هایی که هنوز جای انگشتانشان روی شیشه دنبال بلوز سرخابی تن مانکن است. روی تمام نیمکت ها بنشینم، جای تمام عاشقانی که هنوز حرف هایشان این اطراف پرسه می زند یا جای تمام پدران ومادرانی که هنوز خستگی شان از این نیمکت دل نکنده است.  می توانم تا دلم می خواهد از رودخانه عکس بگیرم. جای همه کسانی که همه عکس هایشان را باران خراب کرد. جای همه مسافرانی که این همه راه آمده بودند تا در عکس من باشند. می توانم تا دلم می خواهد فریاد بزنم . به جای همه آنهایی که مجبور شدند حنجره هایشان کنار بخاری خانه شان گرم کنند. 
صدایم بلند شد، مانند اولین کسی که از خواب سیصد ساله برخاسته باشد. حالا باید تمام مردم شهر را بیدار کنم، به خیابان بکشانم، برای کودکی بلوز سرخابی بخرم، برای نیمکت های شلوغ ، شعر عاشقانه بخوانم ؛ عصای خستگی پدران شوم و صبر کنم تا همه در کادر عکس دسته جمعی ام جاشوند.
 همه آماده ،
 سه...دو...یک
برداشت دوم

پیاده رو شلوغ است
خیابان شلوغ تر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۲
محمدصادق میرصالحیان
از بین آدم ها عبور میکنم
بی آنکه باور کنم در میانشان هستم
با آن ها چای می خورم
بی آن که دهانم بسوزد
با آن ها می خندم
بی آن که در چهره ام تغییری ایجاد شود
گاهی آن چنان بی تابم
و آن چنان آرام 
که از پنجره ای در طبقه سوم ساختمانی برِ خیابان
دست پیرمردی را گرفته ام برای رد شدن 
دست کودکی را گرفته ام جای نخ بادبادک
پول های خرد راننده تاکسی را در این گرما دسته کرده ام
روی شیشه بی تفاوت یک نیسان آبی، با انگشتم یادگاری نوشته ام
دسته گلی شده ام از طرف مردی پشیمان برای همسرش در نیمکت کنار پارک
یا مثل بچه ها با دویدن بی سرانجامم نظم ماشینی پیاده رو را بهم ریخته ام
ناگهان
پایم به صندوقی می خورد و تمام بساط پیرمرد پخش زمین می شود.
دستم به نخی رها می خورد و تمام آرزوهای کودکی را برباد رفته می بینم
پول های خرد راننده را به این آسمان تابستانی قرض می دهم
سطل آبی روی بی تفاوتی شیشه نیسان می پاشم
تمام گلبرگ های آخرین امید مرد پشیمان را پر پر می کنم
و مثل بچه ها از دویدن باز می ایستم
نفس 
نفس
گاهی پشت پنجره آنقدر قلبم تند می زند 
که گویی همه اینها من بوده ام 
ولی می دانم
آخرش آن بچه 
بساط مرا هم پخش زمین خواهد کرد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۲
محمدصادق میرصالحیان
ماه
روشنایی شهر
لامپ نئون
لامپ ۱۰۰
چند عدد شمع
نه 
هرچه جلوتر می رویم
بیشتر
تاریک می شود
میخواستم برایت 
آهنگ تولد  را بخوانم
اما
تمام روشنایی خانه 
همین شمع های کیک است
مجبوری صدسال زنده بمانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
محمدصادق میرصالحیان

یادمه قدیم تر که بچه تر بودیم، تا برق قطع میشد _نمیدونم از ترس بود یا نگرانی_، بلافاصله می رفتیم سراغ تلفن تا به هر شکلی شده شماره اداره برق رو بگیریم تا ازش بپرسیم چرا برق رفته. همیشه یا جواب نمیداد یا اشغال بود یا میگفت مشکلی پیش اومده تا یکم وقت دیگه میاد. این رسم همیشگی بود که ما زنگ میزدیم و اونطرف اینو می گفت. این حرف تکراری همیشه یه دلگرمی خاصی بهمون میداد. انگار بعد ازین حرف خونه یکم روشن تر می شد. از طرف دیگه بزرگترا همیشه میگفتن چرا زنگ میزنی. تا یکم وقت دیگه برق وصل میشه. 

شاید اونا هم با مامور اداره برق هم دست بودن. نمیدونم، اما امروز که برق قطع شد، هیچ تمایلی برای زنگ زدن به مامور برق نداشتم. شاید اولین نشونه ش این باشه که بزرگ شدم. ولی دومین نشونه ش میگه آدم هرچی بزرگتر میشه ، به تاریکی، بیشتر عادت میکنه. امروز دلم خواست برم حال مامور اداره برق رو بپرسم. چند سالیه سرش خلوت تره ، از وقتی ما بزرگ شدیم.


به نام خداوند رحمتگر مهربان

بگو پناه می ‏برم به پروردگار سپیده دم 

از شر آنچه آفریده 

و از شر تاریکى چون فراگیرد 

و از شر دمندگان افسون در گره‏ها 

و از شر هرحسود آنگاه که حسد ورزد 

{راست گفت خداوند بلندمرتبه بزرگ}

سوره فلق

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۵
محمدصادق میرصالحیان

پنجره ها عینک خورشیدند
و ما عید امسال شیشه ها را پاک نکردیم
دیگرخورشید،
عقده اش را  روی بند رخت
خالی می کرد
و تمام رخت هامان از ترس
رنگ باخته بودند
اواخر زمستان ،
مهمان ها به خانه آمدند
و خورشید در جیبشان پنهان  بود
مجبور شدیم 
شیشه پاک کن بخریم
و با دستمال عینک
پنجره ها را پاک کنیم
دیگر مادرم برای نخ کردن سوزن
پشت پنجره می ایستاد
و برادرم 
عینک آفتابی نمی زد
من هم مورچه ها را
پشت پنجره می سوزاندم
آفتاب آنقدر واقعی بود
که دود از کله مورچه ها بلند می شد
مورچه ها از گرما
مجبور به مهاجرت شدند
به رخت خواب پدرم
که همیشه از نبودنش سرد بود
آخر سال
پدر تصمیم گرفت
شیشه های خانه را مات کند


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۵
محمدصادق میرصالحیان


دلم تنگ است
مثل راهروی واگنی
که هیچ وقت نگذاشت
شانه به شانه
از آن عبور کنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۴
محمدصادق میرصالحیان
پدرم قهرمان اهدای عضو شد
وقتی پاهایش
به سی و شش میلیون نفر زندگی بخشید
و آنها
در عوض
یک صندلی به نامش زدند
که پشت هیچ میزی
قرار نمی گیرد
من سهمیه دارم
از جورابهایی
که "روز مرد"
به پدر هدیه داده است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۴
محمدصادق میرصالحیان

هیچ سوژه ای 

سوار اتوبوس نمی شود

و معمولا

شعرهای حک شده پشت صندلی

خیلی ساده اند

آنقدر که راننده هم 

برای پاک کردنشان

رغبتی ندارد

اخبار رادیو 

در حال روشنگری است

و مسافران

که آبروی خود را در خطر می بینند

پس از پیاده شدن

هیچ ردی از خود

باقی نمی گذارند

حتی شعرهای بی سوژه پشت صندلی 

فردا صبح 

کتاب شعری چاپ می شود

که از بس ساده است

پرفروش خواهد شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۲
محمدصادق میرصالحیان
در پاییز 
خورشید مایل بود
با کسی تماس نداشته باشد
پتوی ابری خود را 
روی سر می کشید
جوری که فقط دنباله موهایش 
بیرون باشد
مادرم هر روز 
لب ایوان
موهای خورشید را می بافت
و من  
نخ کاموای او را 
پنهان می کردم
به امید آنکه
تابستان آینده
هوا ابری باشد
تا بتوانم
با خیال راحت 
دروازه های آجری را سر ظهر
در کوچه بچینم
اما مادرم 
از موهای خود نخ بر می داشت
از ابروها
از مژه ها
از...
 و حالا دارد
دست خود را به نخ ها گره می زند
و من باید 
تابستان آینده
مادرم را در آسمان ببینم 
که از آن بالا هم نمی گذارد
سر ظهر تابستان
در کوچه 
دروازه بچینم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
محمدصادق میرصالحیان

در شرایط عادی دو مسافری که در دو صندلی مجاور اتوبوسی بین شهری نشسته اند که تمام مسیر خود را شبانه  طی می کند، غیر از لبخندهای بازدارنده و نگاه های زیر چشمی کاری با هم ندارند. فوقش نسبت به چند مورد آزار دهنده داخل اتوبوس با هم همدردی میکنند و آخر سر هم از همان لبخندها تحویل هم می دهند. دیگر خیلی بخواهند با هم پسرخاله شوند ، از شغل هم می پرسند و باز از همان لبخندها...
بعلاوه، احتمال اینکه آن دونفر
  با هم فامیل از آب در بیایند چقدر پایین می تواند باشد.
از همه این ها هم که بگذریم، معمولا
  مسافرهای شبانه ، آدم های بی حوصله ای هستند که حاضر نیستند از یک دقیقه خوابشان هم بزنند ، چون فردا احتمالا تا شب در شهر مقصد، کلی گرفتاری دارند.
ضرب این پیشامد ها در همدیگر،
  احتمال اتفاق حاصل را به عددی شرم آور می رساند که میتوان عنوان "صفر" را به آن داد.
اما یک احتمال صددرصد در این میان، همه معادلات را بهم می ریزد و اینکه هیچ وقت صندلی تکی اتوبوس، نصیب من نشده است.

مثل همیشه منتظر بودم، تا مسافر کناری ام بیاید و او را برانداز کنم تا با نگاه روانشناسانه، شخصیتش را بشکافم. بدون هیچ سردرگمی از شماره صندلی اش_که اینهم معمولا احتمالش کم است_، یکراست آمد و در جوار بنده نشست. نتوانستم درست، چهره اش را ببینم، البته او هم نتوانست از زیر ذره بینم در برود. 
از نفس نفس زدنش معلوم بود، خیلی تند آمده که از اتوبوس جا نماند . قبل از اینکه نفسش تازه شود، سلام گرمی به من کرد، انگار چندسال است در اتوبوس کنارهم نشسته ایم. مجبور شدم به گرمی جوابش را بدهم.
هنوز جواب سلامم سرد نشده بود که گفت هوا سرد شده و از کیفش دستمالی درآورد تا عینکش را پاک کند. معلوم بود، وسواس پاکیزگی دارد، چون هیچ لکه ای روی عینکش دیده نمی شد.
 
گفتم: سرد و خشک
و ای کاش نمی گفتم و پا در این مسیر بی بازگشت نمی گذاشتم. او هم طوری که انگار منتظر چراغ سبز من باشد،
 
"اطراف برف میاد و اینجا سوزش، هوا در حد صفر درجه سرده..."
با اینکه از حرفش واقعا خنده ام گرفته بود، اما باز از همان لبخندها تحویلش دادم و همان لحظه فهمیدم، این لبخند، دومین قدم در آن مسیر بی بازگشت بود.
-دانشجویید؟
-تقریبا بله...
"تقریبا" اشتباه سوم بود.
-چرا تقریبا؟ نکنه تعلیق شدی؟
از ذهن منحرفش خوشم آمده بود.
"از همان لبخندها"- نه. آخه دارم فارغ‌التحصیل
  میشم.
-خب بسلامتی. قدر این دوران رو بدون تا مثل من بعدا حسرت نخوری.
از تغییر لحنش فهمیدم، سنش را اشتباه تشخیص داده ام.
-راستش آقای..."مکث"، ببخشید فامیل شریفتون چی بود؟
از فعل جمله اش فهمیدم خیلی زرنگ تشریف دارد.
-میرصالحیان. و شما؟
-چی؟ میرصالحیان؟
و بعد شروع کرد، به آشنایی دادن، و من بعدها فهمیدم، اشتباه آخرم، گفتن فامیلم بود.
از حال تمام اقوامی که می شناخت، جویا شد، و من که هیچ یک را نمی شناختم، عده ای از آنها را به خاک سپردم و سایرین را در قید حیات جلوه دادم.
ناگهان روی نام یکی از اقوام ایستاد و تا شنید،
  مرده است، آنچنان برافروخته شد، که احساس کردم احتمالا ضایع کاری      درآورده ام؛ اما تا گفت "ای بابا، خدا رحمتش کند"، اندکی از اضطرابم کاسته شد.
اتوبوس، شب را می شکافت و به ساعتی رسیده بودیم که دیگر می شد ادعا کرد، هیچ مسافری بیدار نیست؛ اما او همچنان از اقوام می پرسید و من که دیگر پلک هایم از نگاه های شاگرد راننده که گاه از کنار ما عبور می کرد، سنگین تر شده بود، دنبال جمله ای بودم تا این قصه را با پایانی هرچند، نچسب، به مقصد برسانم.
بغل دستی ام داشت خاطرات دوران کودکی اش
  در حیاط خانه پسرعمه پدربزرگش را که پدربزرگ بنده بود، تعریف می کرد، که سعی کردم به گرفتاری های فردا صبح در شهر مقصدم، اشاره کنم تا شاید به این بهانه دیوار بشنود. احساس کردم که که یک قدم به پیروزی نزدیک شده ام، که ناگهان یاد گرفتاری هایش افتاد و سری از درماندگی تکان داد و به فکر فرو رفت. خواست از بدبختی هایش بگوید که عنان سخن را ربودم و گفتم: خیلی خوشحال شدم آقای محمودی. 
معلوم بود تیرم به هدف خورده و او که هنوز داشت به بدبختی هایش فکر می کرد، با لحن سردی گفت: "میتونم شماره تونو داشته باشم؟"
شماره ها را داد و ستد کردیم، برای هم آرزوی موفقیت کردیم و خود را به خواب زدیم تا آخرین مسافرانی باشیم که در آن اتوبوس شبانه، خود را به خواب زده اند.
 
آقای محمودی،
  صبح زودتر از من پیاده شده بود و وقتی بیدار شدم و جای خالی اش را دیدم، یاد لبخندهایی افتادم که دیشب از سر دل سیری تحویلش داده بودم؛ خود را ملامت کردم که شاید دلیل توی لک رفتنش در آخرین لحظات مکالمه دیشب، همان لبخندها باشد و ناگهان برای آخرین بار از همان لبخندها تحویل خودم دادم.

حالا دو سال است که به هر مناسبت، پیامک های سرد مردی را دریافت می کنم که باعث شد قوانین احتمال را تا ابد انکارکنم.
ممنوم آقای محمودی.

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۹
محمدصادق میرصالحیان