پنجره ها عینک خورشیدند
و ما عید امسال شیشه ها را پاک نکردیم
دیگرخورشید،
عقده اش را روی بند رخت
خالی می کرد
و تمام رخت هامان از ترس
رنگ باخته بودند
اواخر زمستان ،
مهمان ها به خانه آمدند
و خورشید در جیبشان پنهان بود
مجبور شدیم
شیشه پاک کن بخریم
و با دستمال عینک
پنجره ها را پاک کنیم
دیگر مادرم برای نخ کردن سوزن
پشت پنجره می ایستاد
و برادرم
عینک آفتابی نمی زد
من هم مورچه ها را
پشت پنجره می سوزاندم
آفتاب آنقدر واقعی بود
که دود از کله مورچه ها بلند می شد
مورچه ها از گرما
مجبور به مهاجرت شدند
به رخت خواب پدرم
که همیشه از نبودنش سرد بود
آخر سال
پدر تصمیم گرفت
شیشه های خانه را مات کند