در پاییز
خورشید مایل بود
با کسی تماس نداشته باشد
پتوی ابری خود را
روی سر می کشید
جوری که فقط دنباله موهایش
بیرون باشد
مادرم هر روز
لب ایوان
موهای خورشید را می بافت
و من
نخ کاموای او را
پنهان می کردم
به امید آنکه
تابستان آینده
هوا ابری باشد
تا بتوانم
با خیال راحت
دروازه های آجری را سر ظهر
در کوچه بچینم
اما مادرم
از موهای خود نخ بر می داشت
از ابروها
از مژه ها
از...
و حالا دارد
دست خود را به نخ ها گره می زند
و من باید
تابستان آینده
مادرم را در آسمان ببینم
که از آن بالا هم نمی گذارد
سر ظهر تابستان
در کوچه
دروازه بچینم.