هیست

هیس~ایست

هیست

هیس~ایست

هیست

باید سکوت کرد و صدای تو را شنید

لطفا آزادانه نظر بدهید.

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

در حدّ صفر

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ب.ظ

در شرایط عادی دو مسافری که در دو صندلی مجاور اتوبوسی بین شهری نشسته اند که تمام مسیر خود را شبانه  طی می کند، غیر از لبخندهای بازدارنده و نگاه های زیر چشمی کاری با هم ندارند. فوقش نسبت به چند مورد آزار دهنده داخل اتوبوس با هم همدردی میکنند و آخر سر هم از همان لبخندها تحویل هم می دهند. دیگر خیلی بخواهند با هم پسرخاله شوند ، از شغل هم می پرسند و باز از همان لبخندها...
بعلاوه، احتمال اینکه آن دونفر
  با هم فامیل از آب در بیایند چقدر پایین می تواند باشد.
از همه این ها هم که بگذریم، معمولا
  مسافرهای شبانه ، آدم های بی حوصله ای هستند که حاضر نیستند از یک دقیقه خوابشان هم بزنند ، چون فردا احتمالا تا شب در شهر مقصد، کلی گرفتاری دارند.
ضرب این پیشامد ها در همدیگر،
  احتمال اتفاق حاصل را به عددی شرم آور می رساند که میتوان عنوان "صفر" را به آن داد.
اما یک احتمال صددرصد در این میان، همه معادلات را بهم می ریزد و اینکه هیچ وقت صندلی تکی اتوبوس، نصیب من نشده است.

مثل همیشه منتظر بودم، تا مسافر کناری ام بیاید و او را برانداز کنم تا با نگاه روانشناسانه، شخصیتش را بشکافم. بدون هیچ سردرگمی از شماره صندلی اش_که اینهم معمولا احتمالش کم است_، یکراست آمد و در جوار بنده نشست. نتوانستم درست، چهره اش را ببینم، البته او هم نتوانست از زیر ذره بینم در برود. 
از نفس نفس زدنش معلوم بود، خیلی تند آمده که از اتوبوس جا نماند . قبل از اینکه نفسش تازه شود، سلام گرمی به من کرد، انگار چندسال است در اتوبوس کنارهم نشسته ایم. مجبور شدم به گرمی جوابش را بدهم.
هنوز جواب سلامم سرد نشده بود که گفت هوا سرد شده و از کیفش دستمالی درآورد تا عینکش را پاک کند. معلوم بود، وسواس پاکیزگی دارد، چون هیچ لکه ای روی عینکش دیده نمی شد.
 
گفتم: سرد و خشک
و ای کاش نمی گفتم و پا در این مسیر بی بازگشت نمی گذاشتم. او هم طوری که انگار منتظر چراغ سبز من باشد،
 
"اطراف برف میاد و اینجا سوزش، هوا در حد صفر درجه سرده..."
با اینکه از حرفش واقعا خنده ام گرفته بود، اما باز از همان لبخندها تحویلش دادم و همان لحظه فهمیدم، این لبخند، دومین قدم در آن مسیر بی بازگشت بود.
-دانشجویید؟
-تقریبا بله...
"تقریبا" اشتباه سوم بود.
-چرا تقریبا؟ نکنه تعلیق شدی؟
از ذهن منحرفش خوشم آمده بود.
"از همان لبخندها"- نه. آخه دارم فارغ‌التحصیل
  میشم.
-خب بسلامتی. قدر این دوران رو بدون تا مثل من بعدا حسرت نخوری.
از تغییر لحنش فهمیدم، سنش را اشتباه تشخیص داده ام.
-راستش آقای..."مکث"، ببخشید فامیل شریفتون چی بود؟
از فعل جمله اش فهمیدم خیلی زرنگ تشریف دارد.
-میرصالحیان. و شما؟
-چی؟ میرصالحیان؟
و بعد شروع کرد، به آشنایی دادن، و من بعدها فهمیدم، اشتباه آخرم، گفتن فامیلم بود.
از حال تمام اقوامی که می شناخت، جویا شد، و من که هیچ یک را نمی شناختم، عده ای از آنها را به خاک سپردم و سایرین را در قید حیات جلوه دادم.
ناگهان روی نام یکی از اقوام ایستاد و تا شنید،
  مرده است، آنچنان برافروخته شد، که احساس کردم احتمالا ضایع کاری      درآورده ام؛ اما تا گفت "ای بابا، خدا رحمتش کند"، اندکی از اضطرابم کاسته شد.
اتوبوس، شب را می شکافت و به ساعتی رسیده بودیم که دیگر می شد ادعا کرد، هیچ مسافری بیدار نیست؛ اما او همچنان از اقوام می پرسید و من که دیگر پلک هایم از نگاه های شاگرد راننده که گاه از کنار ما عبور می کرد، سنگین تر شده بود، دنبال جمله ای بودم تا این قصه را با پایانی هرچند، نچسب، به مقصد برسانم.
بغل دستی ام داشت خاطرات دوران کودکی اش
  در حیاط خانه پسرعمه پدربزرگش را که پدربزرگ بنده بود، تعریف می کرد، که سعی کردم به گرفتاری های فردا صبح در شهر مقصدم، اشاره کنم تا شاید به این بهانه دیوار بشنود. احساس کردم که که یک قدم به پیروزی نزدیک شده ام، که ناگهان یاد گرفتاری هایش افتاد و سری از درماندگی تکان داد و به فکر فرو رفت. خواست از بدبختی هایش بگوید که عنان سخن را ربودم و گفتم: خیلی خوشحال شدم آقای محمودی. 
معلوم بود تیرم به هدف خورده و او که هنوز داشت به بدبختی هایش فکر می کرد، با لحن سردی گفت: "میتونم شماره تونو داشته باشم؟"
شماره ها را داد و ستد کردیم، برای هم آرزوی موفقیت کردیم و خود را به خواب زدیم تا آخرین مسافرانی باشیم که در آن اتوبوس شبانه، خود را به خواب زده اند.
 
آقای محمودی،
  صبح زودتر از من پیاده شده بود و وقتی بیدار شدم و جای خالی اش را دیدم، یاد لبخندهایی افتادم که دیشب از سر دل سیری تحویلش داده بودم؛ خود را ملامت کردم که شاید دلیل توی لک رفتنش در آخرین لحظات مکالمه دیشب، همان لبخندها باشد و ناگهان برای آخرین بار از همان لبخندها تحویل خودم دادم.

حالا دو سال است که به هر مناسبت، پیامک های سرد مردی را دریافت می کنم که باعث شد قوانین احتمال را تا ابد انکارکنم.
ممنوم آقای محمودی.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۸
محمدصادق میرصالحیان

نظرات  (۶)

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳ سعید سلیمانی
سیاهه ی یه داستان کوتاه خوبه...ادامه بده...خوندنیی
پاسخ:
ممنون که خوندی سعید جان
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۷ علیرضا پایون
نظر سوم:
لطفن پیامکی را با این متن برای آقای محمودی بفرست:
«...!...
اصلن هیچی... ولش کن!
ولی خواهش می کنم به انتخاب خودت یک پیامک گرم و جذاب براش بفرست تا دلش گرم شه و پیش خودش فکر کنه تو این دنیا لااقل هنوز یه نفر هست که منو یادش مونده و براش مهم ام...
ایمان دارم که خوشحال میشه و خدا...
ایمان... نه! شک... شک دارم!
شاید این پیامک فقط بدبختی و بی کسیش رو به رخش بکشه:
«هه! (خنده ی تلخ!) چقدر تنها و بی کس ام که پیامک یک فامیل دووور و یک آشنای یک شبه این همه می تونه منو ذوق زده کنه!...»/ بغض... نگاه تلخ و معنا دار به صفحه ی موبایل/ کات...
ولی بفرست
حتمن
یادت نره
پاسخ:
شماره شو پاک کرده م.
سلام 
بنده نه تنها در شعر بلکه در داستان هم سر رشته ای ندارم.. 
ولی از قلمتان لذت بردم ..... 
پاسخ:
شما بزرگواری.
ممنون که سرزدی
خواندم و لذت بردم
و من الله توفیق
پاسخ:
ممنونم
سلام و ادب. 
دقیقا درست گفتند. سیاهه ی یک داستان کوتاه خوب...
شروعش ضعیف بود ولی ادامه یافتنش از آنجایی که دیگر بوی پست مدرن از اگزوز اتوبوس در نمی آید خوب بود. و همانجاست که لبخند مخاطب را (شاید از همان لبخند ها...) بر لبش می نشاند و می کشاندش تا ته متن و فکر کردن درباره ی آقای محمودی. 
اینجا جای قصه ی من نیست... ولی یادم آمد یک بار با مهربانی هر چه تمام تر (و آ لبخند ها...) در یک مسیر یک ساعته پای درد دل یک نفر توی اتوبوس نشستم. کل انرژی ام را خالی کرد! ولی حال آن بنده خدا فکر کنم بهتر شد. تا یک هفته در خاطرم مانده و حالا... صرفا لباس سیاهش را به یاد می آورم! بگذریم... ولی اگر یکی از آن " آقای محمودی" ها یا " در حد صفر" خود خود آقای محمودی بیاید و این را بخواند چه می شود...؟ چه می گوید؟ یا یک روز اگر خودمان خود را پیدا کنیم که توی یک زمان و مکان غریب دنبال قربت با یک غریبه می گردد چه...! و خوشحال باشیم. از لبخندهای هر چند از سر دلش. و راضی! از خبر گرفتن از الکی الکی زیر خاک رفتن نصف فامیل های دور. به قیمت گوش خریدن برای تعریف های بی مزه مان, از زبانی که مدت هاست سکوت کرده و کسی را نداشته تا از حیاط پسرعمه ی پدربزرگش بگوید... ! 
این دنیا که ما داریم, احتمال  "حد صفر" تویش تعریف نشده است.
پاسخ:
شاید...
شاید اصلا صفر نداریم.
ممنون که سر می زنید و می خونید و نظر میدین.

دلم گرفته است ...نه اینکه کسی کاری کرده باشد نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد

دلم گرفته است که آنچه هستم را دوست دارم و آنچه هستند را میپذیرم

و آنچه هستم را نمی فهمند و دنیا هم به رویش نمی آورد این تناقض را

پرم از رفت و آمد انسان هایی که گمشده ای دارند و آدم به آدم نشانی اش را میگیرند

میدان انقلاب ، سرزمین عجایبم شده . هند فری را به خورد ِ گوشم می دهم

و قدم میزنم ... هی میروم ...به چهار راه میخورم ... باز میروم

چقدر فرق دارم ..با دستهایی که عاشقانه میگیرند ...

با سیگار هایی که مشترک میکشند

با حرف هایی که از سر وجود ِ دیگری / در هم میپرند

تنهایی ام را بغل کرده ام .. در گودو نشسته ام و دارم خیابان ها را مرور میکنم

چقدر سخت است باور اینکه هیچ کس نبوده ای

در حالیکه بیلبورد ها پر از عکس توست

سخت است خودت باشی وقتی تمام شهر به خنده ی زورکی تو هم راضی اند

سخت است فرانسه خوردن در کافه های تکنفره

انزوا ، فهمیدنی نیست ... لمس کردنیست


.

.

.

سخت است از سر ِ کار بیاید و با تمام خستگی تنگ به آغوشت بکشد

و تو در آغوش او حتی با خودت غریبگی کنی

بفهمی آدم ها گناه نکرده اند که با تو احساس رفاقت میکنند

مشکل از درون توست که گاهی حوصله ی خود بودن نداری

بر میگردی....

دوباره از فردوسی به انقلاب ...

دوباره همان آدم ها را میبینی که تنها صورتشان عوض شده

اما همانقدر خسته اند و تکراری

در خودت شعر میخوانی که جرات بلند سکوت کردن را نداری

در خودت کنار می آیی که جرات بر هم زدن نظم عمومی ِ این رخوت را نداری

در خودت میجنگی که باور کنی دنیا میگذرد

اما در درونت روی حرفت / مثل سنگ ایستاده ای

سخت است باور کنی این نیز میگذرد

و از دورن تشویش بگیری این همه گذشت و باز درگیر ِ گذشتنی

سخت است باور کنی آدم ها به سادگی با هم دوست میشوند ...

و به سادگی روی هم دست بلند میکنند

گوشی ات را خاموش میکنی ..

میدانی تمام جواب سلام ها را با آن روی شادت خواهی داد که

به درونت اصالت ندارد

دلت از ... نمیدانم از چه ... ولی گرفته است

راه میروی ... راه می آیی

دوباره با تمام درد هایت /راه می آیی

. هیچ کس خودش را آنقدر باور نکرده / که بداند تو هم نیاز به باور ِ خویشتن داری

اگر میخواهی حواست بیشتر  از این از خودت / پرت نشود

کرایه ات را آماده در دستت نگه دار ...

راننده تاکسی ها آنقدر حمیرا گوش داده اند که حوصله ی نشنیدن هایت را ندارند




Hameye ma adama gomshodehaei darim.... Ke tekke tekkash kardim o be har kasi ke miresim ba ye tikke az pazelemun moghayesash mikonim
پاسخ:
خیلی خوب بود . آفرین میلاد.
دارم به دنیایی فکر میکنم که توش تناقض ها ، قابل باورن.
ممنون که میخونی و نظر میدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی