هیست

هیس~ایست

هیست

هیس~ایست

هیست

باید سکوت کرد و صدای تو را شنید

لطفا آزادانه نظر بدهید.

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۸
محمدصادق میرصالحیان


- والا چی بگم...همیشه شروع کردن سخته. نه اینکه تموم کردن آسون باشه.  اما تفاوت اینه که الان نیاز نیست تمومش کنی برای همین نگرانش نیستی. شاید همین شروع خوبی باشه . نشستم برای آینده م برنامه ریختم. آینده ای که ازش خبری ندارم. منی که برای فردام برنامه ندارم نشستم برای ۵ سال دیگه هدفگذاری کردم. مثل روز روشنه که کاملا الکیه. شاید به تعداد تمام کاغذهایی که توش مشق نوشتم، کاغذ برنامه ریزی سیاه کردم و الکی بوده. کسی که منظم نیست، دیگه نیست. مثل کسی که فلج شده میخوای بهش راه رفتن یاد بدی. شاید هم بدتر. اصن تموم دنیای من توی این بی نظمی شکل گرفته. اگه یه روز بخوای دور من رو مرتب کنی، شاید دیگه حالم خوب نباشه. دهنم بسته باشه. دریا هرچقدر طوفانی تر باشه ،  موج های بلندتری داره. این بی نظمی لازمه شخصیت منه. اگه میگی این چه شخصیتیه، باید بگم من از این شرایط راضی ام. اتفاقا توی برنامه پنج ساله م این بی نظمی رو لحاظ کردم. امیدوارم بتونی با شرایط من کنار بیای. اگه نمیتونی...

ببین راستشو بخوای تا حالا کسی نتونسته بود ، به اندازه دنیایی که برای خودم ساختم ، به دلم بشینه. نمیخوام امیدوارت کنم، اما تو هم قسمتی از برنامه پنج ساله منی. شاید هم همه ش تو باشی. اما منو از دنیام بیرون نبر. اگه الان منو میخوای، بخاطر دنیامه. بیرون آب می میرم. بیرون خاک می میرم. توی فضا می میرم. خب حالا تو شرایطت رو بگو.

- من؟ راستش من باید فک کنم. یکم معادلاتم رو بهم ریختی. کاش اینا رو زودتر بهم میگفتی. من ... اجازه بده فکر کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۳
محمدصادق میرصالحیان
بی هیچ سرنخی
به هوا پرتاب شدیم
و آنچنان به هم گره خوردیم
که صاحبانمان بهم رسیدند
تو یک بادبادکی
که گوشواره هایت را
شب عقد به صاحبت دادی
من یک بادبادکم
که استخوانم
عصای پیری صاحبم شد
عشق یک بادبادک است
که هیچ وقت 
پیکرش به خانه برنگشت...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۱
محمدصادق میرصالحیان

کسی نیست اینجا به غیر از خدا

کسی نیست دنیا پر از خالیه 

عزیزم اگه شعرم از غم پره

بدون علتش ناخوش احوالیه


یکی هست اینجا که مثل همه س

به جز اینکه مثل همه شاد نیست

به جز اینکه فهمونده دنیا بهش

که دنیاش اونی که میخواد نیست


تو تاریکی محض این روزها

یه شمعی مثه مرد سوسو زده

یه مردی که بر عکس جریان آب

تا جایی که جا داشت پارو زده


یه عمره که برعکس جریان آب 

تا جایی که جا داشت پارو زدم

ولی مبدأ رود مرداب بود 

همه عمرمو اشتباه اومدم 


ولی دیگه راهی نمونده برام

جز اینکه همینجور قبولم کنی

میگن احتمالش زیاده نیای

تو این احتمالو باید کم کنی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۶
محمدصادق میرصالحیان
همین روزهای اخیر پاییز که بنا نبود خانه باشم(نمیدانم بنا بود کجا باشم و نبودم)، زنگ خانه زیر آواز زد. رفتم دستی به سرش کشیدم و گفتم، بله؟ گفت،  سلام آقا مامور سرشماری ام. خیلی هول شدم. جوری که انگار آمده اطلاعات خصوصی ام از زیر زبانم بیرون بکشد، گفت، شما در سرشماری شرکت کردید؟ گفتم ،بله. گفت ، اینترنتی؟ گفتم، بله انگار، گفت، خیلی ممنون. چند ثانیه ای بود ساکت شده بود و من هم از شانس خرابم در دورترین نقطه نسبت به آیفون قرار داشتم که دوباره زنگ خورد. مثل روز برایم روشن بود دوباره خودش است اما احساس بچه گانه ای میگفت  با جواب به سوال یک مامور آمار، آدم مهمی خواهم شد و جوابهایم اثر خواهد داشت...گفت، ببخشید دوباره مزاحم شدم، همسایه روبروتون آقای فلانی، انگار خونه نیستن...منتظر ماند من چیزی بگویم ولی واقعا حرفی نداشتم غیر از ، خب، بله. مثل اینکه در سرشماری شرکت نکردن...یکی نبود به این مامور بگوید آخر برادر من مکث می کنی که من ابراز تاسف کنم یا این اتفاق را محکوم کنم؟...گفت، میشه بگین چن نفر سکنه داره؟ برای آمار میخوام...
 
 یک لحظه همه جا ساکت شد. سرم سبک شد ، جوری که اگر خانه سقف نداشت، یقینا پریده بودم. خودم را در مقام شاهدی پیدا کردم که دستش را روی قرآن گذاشته و باید به قاضی  بگوید شب حادثه چند نفر در خانه روبرویی بودند. خودم را جای محاسبه گری گذاشتم که جواب من آمارهایش را بهم خواهد زد. می توانستم با جوابم جمعیت کشور را جابجا کنم تا شاید در رده بندی جمعیت ها، چند پله صعود کنیم. یا شاید بتوان در مخارج کشور با کم کردن نفرات  صرفه جویی کرد. می توانستم به تنهایی تمام معادلات دنیا را بهم بریزم تا شاید برای روزی، پیش گویی ها غلط از آب در بیاید. ای کاش خانه سقف نداشت و می توانستم انتهای تمام این داستان ها را شاهد باشم. 
با ضربه چکش قاضی به خود آمدم . نگاهی به دست راستم کردم که روی کتاب مقدس جا خوش کرده بود. نگاهی به دست چپم کردم که بین دو و سه مردد بود...

راستش را بخواهی ، حالا که چند روز از آن واقعه هولناک گذشته، یادم نیست که چه عددی را پشت گوشی آیفون فریاد زدم، ولی آنچه مرا بهم ریخته و حالا حالا درست نخواهد شد، دست راستی است که هنوز روی کتاب مقدس مراقبم است.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
محمدصادق میرصالحیان
چهل صباح از عصر عاشورا گذشته بود که جابر بن عبدالله و عطیه عوفی به نینوا رسیدند. جابر از چند منزلی کربلا ، پای پیاده عزم قبر حسین نمود در حالیکه می گریست و اوضاع دنیا را می نگریست. 

اوضاع دنیا را بنگر ، وقتی هنوز از چند منزلی کربلا ، جابر کسانی را با خود آورده، قریب به بیست هزار هزار، تا بر سبط نبی وارد گردند و پریشان بازگردند.

این موج نو را در کدام  بحر باید جست؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۸
محمدصادق میرصالحیان
امام که به هدایت قوم برخاسته بود، روبروی لشگریان لب به خیرخواهی گشود...پس عده ای را سخت متحیر نمود و دسته ای را سخت در قتال با خود یافت. مردی فریاد سر داد، که ای حسین ما خسته ایم و دیگر گوشی برای نصیحت نداریم . دیگری که جانب فرات را داشت گفت، بنگر که حیوانات از شریعه بهره می جویند اما تو و اهلت از این آب نخواهید نوشید. در تاریخ آمده است که مرد را مرض عطش از پای درآورد، چنان که آب می نوشید و سیراب نمی شد. 

پس امام چون آینه ی جان، درونشان را نمایان ساخت و فرمود ،  بخدا سوگند شکم هایتان را حرام پر کرده است...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۴
محمدصادق میرصالحیان
آنگاه که سماجت قوم بر قتال با خویش و جسارت به خیام بنی هاشم را نگریست، فریاد سر داد: 
اگر دین ندارید و شما را هراسی از سرای باقی نیست، لااقل طریق آزادگی پیش گیرید
پس لشگریان یزید روی جانب او نمودند در حالیکه او را یاوری باقی نمانده بود...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
محمدصادق میرصالحیان


...و فرمود چراغ ها را بکُشند تا هرآنکه را یارای عطش روشنای ظهر فردا نیست ، به ظلمت شب پناه بَرَد...و جز اندکی، سایرین اردوگاه امام را ترک گفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۳
محمدصادق میرصالحیان
و حسین روی به اصحاب کرد و گفت: 
مردم،  بندگان دنیایند و دین لیسیدنی ای است روی زبان ایشان نهاده. تا مزه از آن می تراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۷
محمدصادق میرصالحیان