آینه ی قدکوتاه
نگاهی به اتاقش می اندازد، کیفش را برمی دارد و بیرون می رود.
سالهاست مرتب بودن برایش بی معنی شده است. آنقدر که در این شرایط راحت تر وسایلش را پیدا می کند. آینه اتاق کوتاهتر از قدش است و این بهانه خوبی برای بهم ریخته بودن موهاست. دستمال عینکش را همراه با شلوار جینی که با قیمت پایینی از بازار خریده بود ، دزدیدند (بیچاره دزد مادر مرده) و دلیلی هم برای کثیف بودن عینکش به او دادند. از خانه که بیرون می آید ، نور آفتاب با پوستش ارتباط خوبی برقرار نمی کند و او را به زحمت می اندازد.
- -سلام
- -سـ ...
- -مادر خوبن؟ سلام بهشون برسونید.
زن همسایه هیچ وقت صدای او را نمی شنود و همیشه توقع دارد سلامش را برسانند. البته او هم صدای زن همسایه را تابحال نشنیده و فقط حدس میزند چنین حرفهایی باید زده باشد. مثل همیشه دیر شده و این یعنی تاکسی گیر نخواهد آمد که تا آنجایی که ممکن است ، دیر شود؛ بالاخره بعد از مدت ها، باید راننده تاکسی پیرمردی باشد که در خرابی با ماشین خود در حال رقابت است؛ و فرض کن بخواهد برای هر رهگذری بوق بزند و سرعت را کم کند؛ و بعد فرض کن مقصد را اشتباه شنیده باشد. البته همه ی اینها داستان خوبی می شود برای توجیه کردن تاخیر این دفعه.
- -من کرایه مو می گیرم
- -حاج آقا هنوز یه چارراه هم نرفتی. من مسیرمو بهت گفتم. می گفتی نمی رم.
- -شرمنده نشنیدم...ولی باید کرایه مو بدی.
بی خیالی تنها چیزی است که به آن عادت کرده است.
دست در جیب می کند و از خزانه کسب اطلاع می کند. متوجه می شود بودجه اش به تاکسی نمی رسد و یعنی باید مردانه در اتوبوس ایستاد. اتوبوس مثل لاک پشت در سربالایی حرکت می کند. یک صندلی خالی به چشمش می خورد و این یعنی یک گل زده در برابر این همه گل خورده از اول صبح. هنوز گرم نشستن نشده که مرد میانسالی که تازه سوار شده با نگاه عاقل اندر سفیه او را برانداز می کند. با چه نیتی باید برخاست، معلوم نیست، اما در لزومش شکی ندارد.
- -ممنون ...الهی پیر شی
- .-...بعیده
هنوز گرم ایستادن نشده که مرد میانسال پیاده می شود و یک بچه 15-16 ساله مثل قرقی صندلی را اشغال می کند و جوان به این نتیجه میرسد که باید آرزوی پیری کند. سعی میکند به پدیده های خارج از اتوبوس فکر کند. به دکانهایی که هرروز پیرتر می شوند، به داروخانه ای که هرروز شلوغ تر، به پیاده روهایی که هر روز خلوت تر، به اتوبوسی که هرروز لاک پشت تر و ... دوباره فکرش را به بیرون پرت می کند و آن را مثل طنابی از پی اتوبوس روی زمین می کشد.
لاک پشت همیشه زودتز از خرگوش به مقصد می رسد. با این جمله قانع کننده پیاده می شود و خیابان را برانداز می کند. تمام اینها بعدا بهانه ای برای بی خیالی خواهد بود. آدرس را پیدا می کند و وارد می شود . ارتفاع پله ها گاهی به نیم متر می رسد ولی همچنان با اقتدار پله های اورست را زیر پا می گذارد و پرچم سفید خود را آرام آرام از جیب بیرون می آورد تا عرق پیروزی را از پیشانی پاک کند. نسیم خنکی در حال نزدیک شدن به اوست و این یعنی به درب اصلی رسیده. در را باز می کند، نسیم شدیدتر می شود و کم کم شکل طوفان به خود می گیرد و تمام خیالات او را با خود به آنسوی در هدایت می کند.
- -مثل همیشه دیر کردین
- -مثل همیشه داستان داره...